دیروز بعد از ظهر با اینکه بارون میومد، میترا پیشنهاد رفتن به چشمع اعلا رو داد، اولش دلم می خواست خفش کنم انقدر حرصم گرفته بود از دستش
تازه شوهرش و دوتا خواهرشوهراش
اصلا حوصله نداشتم با وجود بارون و ادمهای غریبه تر و خستگی و بی حوصلگی ، رفتنم
اما خیلی خوب بود و خوش گذشت کمتر موقعی میشه که بریم بیرون و انقدر خوش بگذره
زهرا هم امتهان داده بودو از شمال یه یک ساعتی بود که امده بود
فکر کردم خسته هست و نمیاد و قصد اومدنم نداشت ولی با اسرار میترا و داود امد ،
درباره این سایت